«به یاد همراه‌ترین یار، دلسوز‌ترین همسر و عزیز‌ترین کس زندگیم» 

تو خودت بهتر می‌دانی که چند سالیست اندیشه‌ها و آرمان‌هایم یا بهتربگویم ‌دل‌نوشته‌هایم به نجوای بین خودم و خدایم در ‌‌نهایت خودت تبدیل شده‌اند. گاهی این نوشته‌ها در بین اوراق پریشان جان به در برده از حمل‌ و نقل‌ها و جا به جای‌های مکرر گم شده‌اند و گاهی هم، چون میلی به انتشار آن‌ها نیست به زباله‌دان تاریخ پیوسته‌اند. 

اکنون حتی این هوای بس ناجوانمردانه‌ی سرد زمستانی هم نتوانست جلوی غلیان درونی جوشش‌های دل دردمند و داغدیده‌ام را بگیرد و سرریز آن‌ها تبدیل به نوشته‌ی نارس زیر شده‌اند. 

گرچه از این تب و تاب و حال و هوای که برای برنامه‌ریزی مراسم‌ها، کلاس‌های درسی، فعالیت‌های اجتماعی ـ فرهنگی، مطالعه‌های خسته کننده، پشت رایانه‌نشستن‌ها تا نیمه‌های شب، گوش دادن به اخبار و تفسیرهای متفاوت و خواندن روزنامه و مجلات گوناگون و نوشته‌های پریشان و خام، خبری نیست یا بهتر بگویم رمقی نمانده است. 

به راستی نیستی که ببینی چقدر آرام و ساکت و مثل آهوی رمیده از مردم شده‌ام. تو نیستی که ببینی مثل بچه‌ای که عزیز‌ترین وسیله‌ی دوست داشتنی زندگیش را از دست داده و گوشه‌ی اتاق، دور از چشم و پدر مادرش کز کرده است، به لاک خود خزیده‌ام. مثل بچه‌ای شده‌ام که تازه زبان باز کرده و دنیای از ناگفته‌ها با خود دارد و می‌خواهد همه را یکجا برای عزیز‌ترین کسش بازگو کند. 

یار مهربانم! نمی‌دانم از دنیای شیرین و سرشار از آرمان‌های و آرزوهای آغاز زندگیمان بگویم یا (از روزهای تلخ و غم‌انگیز و روبه پایان و متزلزل کاخ آرزو‌هایم بنویسم) از آن روزهای زیبایی تابستانی که در خانه‌ی قدیمی و ارثی که زندگی مملو از مهر و عطوفت را با دنیای از مشکلات شروع کردیم. 

مر‌دی مادر مرده پس از چند سال نامزدی و انتظار، به وصال نو عروس مورد نظرش رسیده است. تازه عروسی که با دنیای از سؤالات بی‌جواب در دوران نامزدی، با شوقی سرشار از امید با آشپزیهای ساده و بی‌آلایشش و تزئینات و تغییردادن مکرر دکور ساده منزلش می‌خواهد در قلب مرد نازک نارنجی‌اش نفوذ کند. راستی چه زیباست دیدن منظره‌ی خرید تکه‌های لوازم خانگی، زن و شوهر تازه ازداواج کرده که چقدر با نذر و نیاز و ولع خاص آن‌ها را می‌چینند. چه شیرین است شنیدن آرزوهای بچه‌دارشدن و بحث‌ و گفتگوهای داغ برای تربیت فرزندی که هنوز پا به عرصه وجود نگذاشته است. چه دیدنی است مراسم جشن تولد اولین فرزند دلبندی که سال‌ها منتظرش بودند. 

از آن دنیای شیرین و آکنده از خاطرهای رنگانگ آن‌قدر لذت می‌برم و غرق در افکارم که هرگز دوست ندارم به ماورای آن سفر کنم. اما مثل اینکه دلبخواهی نیست و دنیای واقعیت چقدر نترس، رک و پوست‌کنده است که با آدمی هیچ تعارفی ندارد. در یک چشم به هم‌زدن از عرش به فرشت می‌آورد و با یک جنبشی بهار و زمستانت را به هم می‌دوزد. 

چه‌قدر تلخ و دردناک است نوشتن از روزی که با دادن تنها یک برگ سونوگرافی و سی‌تی‌اسکن (C.T.Scan) باغ زندگیم برگ‌ریزان و کاخ آرزو‌هایم لرزان شد. 

اگر لطف و عطوفت خداوند رحیم و لبخندهای زورکی تو و دلسوزیهای‌ دوستان جانی‌ام نبود در‌‌ همان اوایل جا خالی زده بودم ولی این پشتوانه‌های بی‌دریغ قوتی قلبی شد و گزش درد را به جوشش عشق تبدیل نمود. امیدوارانه و با انگیزه‌ی پاداش اخروی، به کمک همدیگر خود را برای روبه رو شدن با دنیای که پر از مجهولات بود و اصلاً سرانجامش برای هیچکدام از ما مشخص نبود آماده کردیم. به هم قول دادیم که تا آخرین نفس‌هایمان مثل همیشه بلکه بیشتر پشت سرهم بایستیم و یکدیگر را تنها نگذاریم. روزهای اول هر دوی ما چشمان به لطف خدا و همچنین آزمایش‌ها و دارو‌ها و دکترهای گوناگون دوخته شده بود. 

سر زدن به مطب‌ها، بیمارستان‌ها، و شهرهای مختلف و به اصطلاح تک از لحاظ امکانات پزشکی امان از نفس‌های بی‌رمق تو گرفته بود و آن‌ها را به سرفه‌های شدید و خس‌خس‌های شبانه تبدیل نموده بود. بغض دیدن منظره‌ی آب شدن وجود نازنینت هر شب مثل ماری بر سینه‌ام چنبره می‌زد و گلویم را هر از گاهی می‌گزید. ژست مردانه و مقاومت به اصطلاح مردن بودن هرگز جلودار ریزش اشک‌های سیل‌آسای که دور از چشم تو می‌ریختم نبودند و دیگر شرم حضوری در کار نمانده بود. 

دنبال دکتر‌ها در راهروی بیمارستان و هرجایی که ممکن بود دویدن و دعوا و جرو بحث با دکتر‌ها، منشی‌ها و پرستارهای بی‌عاطفه و بی‌مسؤولیت به کار روزمره‌ی من تبدیل شده بود. سؤال‌های ‌معصومانه‌ی تو که هر روز می‌پرسیدی که امروز جواب دکتر، آزمایش‌ها و... چه بود و تحویل دادن جواب‌های امیدوارانه‌ی زورکی از طرف من براستی مثل کوه در حال فرسایشم کرده بود. آب شدن گلوله‌های برف وجود تو گلوله‌های داغ و آتشین را بر دل و درون من می‌نهاد. می‌گویند: پدر پشت انسان، مادر قلب، فرزند جگر، خواهر نور چشمان و برادر قوت بازوهاست. من می‌گویم همسر مهربان و فداکار تمام وجود انسان است که با از دست دادنش اخلال در کار تمامی این اعضای پیکر بشری رخ می‌دهد. 

عزیزترینم! اکنون تنها اشک چشمانم جوهر خودکار نوشتنم شده که گاهی آن روان می‌گرداند و گاهی هم از حرکت باز پس می‌گیرد. تو رفتی و گرچه به ظاهر از شاخ آرزوهای دنیوی گل عیشی نچیدی و در امیال فروکوفته باقی ماندند. اما مسرور باش و شادمان که زشت‌های این جهان پتیاره و دیدن وقاحت‌های تعدادی از مردم دون را پشت سر نهادی. 

خوشا به حالت که به جهانی پا نهادی که «نه در اوج آسمان آن عقابی دل شکر یابی و نه اندر قعر بحر او را نهنگی جان‌ستان بینی». تو به باغ عشق رو نهادی که در آن همه‌ی احوال دلت را می‌بینی و به لقای محبوب حقیقی و ابدیت رسیدی. اما من ماندم در دنیایی که بال‌هایم توان پرواز در آسمان رفیعش را از دست داده‌اند پا‌هایم یارای شنا در دریای وسیعش را ندارند و تنها امیدم پس از لطف رب کریم به دو کبوتر کوچولوی که تو برایم به یادگار گذاشتی که با بال و پر و نوک نورسشان می‌خواهند بال‌های زخمی بابای تیر خورده‌شان را ترمیم نمایند. راستی چقدر سخت است شنیدن این تکیه‌ی کلام همیشگی آن‌ها هنگام خواب (بابا شه‌و باش و ... شه‌و باش) که نفر دوم آن حذف شده است. 

محبوب دلم! این‌ها را برایت تعریف کردم به منزله ناامیدی و دل بریدن از همه جا و رمیدن از همه کس من نگیر، بلکه این‌ها صرفاً درد دلی بودند با تو. به کرم حضرت دوست که هرچه هست از اوست و به شکر وجود ذی‌جود که قلب تپنده‌ی همه‌ی دوستی‌هاست و به محبّت او که بندگان را به خطاب کرامت با هزاران لطافت می‌نوازد و به سوی خود می‌نماید و می‌خواند اطمینان داشته باش که گرچه یاد تو عیش و مهر تو سور است گرچه تو انسانیت را تفسیر و در صحیفه‌ی دلم، وفاداری و از خود گذشتگی رقم زده‌اید. گرچه تو یادی و یادگاری، اما پیشه و اندیشه‌ی انسان مؤمن این است که «لاتقنطوا من رحمة الله» از رحمت خداوند نا‌امید نمی‌شود و من به این رحمت باور قلبی دارم. چه می‌شود کرد سیر زندگی به خواست ما از حرکت باز پس نمی‌ایستد و تا شقایق هست زندگی باید کرد. 

نازنینم! من امیدوارم که تو سعادتمند دنیا و آخرتی و فرمانروایی اقلیم عشق ما را به عزّ وصال خود می‌رساند.